پیروزی بر شب

ساخت وبلاگ
سه شنبه هجدهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 9:7 توسط مهری طهماسبی دهکردی |  به نام خدای مهربانیکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنج‌تا نخودک باهم زندگی می‌کردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانه‌شان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آن‌ها فکر می‌کردند که تمام دنیا سبز است. خوب حق هم داشتند!غلاف رشد کرد و بزرگ شد. نخودک‌ها هم بزرگ شدند؛ بزرگ و بزرگ‌تر. آن‌ها مجبور بودند به‌ردیف، کنار هم بنشینند و تکان نخورند. چون خانه‌شان تنگ و باریک بود و جایی برای تکان خوردن نداشتند. پس به‌جای هر کاری فکر می‌کردند.خورشید به خانه نخودک‌ها می‌تابید و آن‌ها را گرم می‌کرد. باران، خانه‌شان را می‌شست و تمیز می‌کرد، روزها هوا ملایم و دلپذیر بود و شب‌ها خنک و دل‌چسب می‌شد؛ درست همان‌طوری که باید باشد. نخودها هم همان‌طور که ردیف کنار هم نشسته بودند، روزبه‌روز بزرگ‌تر و متفکرتر می‌شدند.روزی یکی از آن‌ها گفت: «یعنی ما باید تا ابد همین‌جا بنشینیم؟ می‌ترسم این‌طوری بدنمان خشک شود. فکر می‌کنم که ما باید اینجا را ترک کنیم. بیرون ازاینجا باید خیلی چیزها باشد. من این را حس می‌کنم.»هفته‌ها گذشت و نخودها کم‌کم زرد شدند. حالا آن‌ها به هم می‌گفتند: «تمام دنیا دارد زرد می‌شود!»و اتفاقاً حق هم داشتند. ناگهان احساس کردند که چیزی خانه‌شان را می‌کَشد و بعد، غلاف نخود، یعنی خانه نخودها از جا کنده شد. از بین انگشت‌های یک انسان گذشت و با چند غلاف درشت دیگر سُر خورد و در جیب یک کت افتاد.نخودها به هم گفتند: «حالا دیگر خیلی زود باز می‌شویم.»این دقیقاً همان چیزی بود که منتظرش بودند. در بین این پنج نخود، آنکه از همه بزرگ‌تر پیروزی بر شب...
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 14:21

سه شنبه هجدهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 9:16 توسط مهری طهماسبی دهکردی |  به نام خدا یکی بود یکی نبوددر گوشه ای از کشور عزیزمان ایران، یک روستای کوچک قرارداشت. این روستا هوای خوبی مثل هوای فصل بهار داشت و اسمش روستای بهاران بود. بیشتر مردم روستای بهاران، کشاورز بودند. گندم و جو و انواع حبوبات و سبزی ها را می کاشتند و همیشه سرگرم کار و تلاش بودند. آقای رحمانی، دهیار بهاران بود. او از طرف شورای روستا انتخاب شده بود تا بهاران را اداره کند و به مردم روستا خدمت نماید. آقای رحمانی هر روز صبح زود به دفتر کارش می آمد و بعد از اینکه به درخواست های مردم گوش می داد و به کارهایشان رسیدگی می کرد، سوار ماشین می شد و به بازدید از روستا می رفت . او روستای بهاران را خیلی دوست داشت و برای آباد کردن آن خیلی زحمت می کشید. نزدیک روستا، یک بیشه ی کوچک و پردرخت و باصفا بود و آقای رحمانی می خواست در آنجا یک پارک بازی برای کودکان روستا درست کند. او برای این کار به اجازه ی سازمان محیط زیست نیازداشت. سازمان محیط زیست مسؤل حفظ آن بیشه و درختانش بود.آقای رحمانی چندبار به شهر رفته بود تا رییس اداره ی محیط زیست را ببیند و از او برای ساختن پارک کودک اجازه نامه بگیرد. رییس اداره ی محیط زیست قول داده بود که به روستای بهاران بیاید و از نزدیک بیشه را ببیند. یک روز آقای رحمانی با آقای رییس اداره ی محیط زیست قرار گذاشته بود که ساعت 10 صبح با هم به دیدن بیشه و محلی که قرار بود پارک ساخته شود بروند. آقای رحمانی ساعت 9 صبح با یک کارگر به طرف بیشه رفت تا زباله هایی را که مردم اطراف بیشه ریخته بودند جمع کند. مدتی بود که مردم روزهای تعطیل به آنجا می پیروزی بر شب...
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 14:21